وفات مرحوم علی صفایی حائری
… درون سینه ام، یک چشم دیگر پلک وا کردن.
و در این چشم، هستی رنگ دیگر داشت.
سختی رنگ دیگر داشت.
و مرگ، آهنگ دیگر داشت.
و با این چشم، من، دیدم.
خدا در سینه ی من بود.
با من گرم نجوا بود.
دلم سرشار از او بود.
نه کمبودی برایم بود، نه اندوهی.
با این چشم، من، دیدم.
با او، این همه اندوه، شیرین است.
وبی او، زندگی تار است.
و بی او، زندگی پوچ و سیاه و سخت و غمگین است.
سرم می رفت.
چشمم سخت می جوشید.
و قلبم، هم چنان مرغان وحشی بال و پر می زد.
و «او»، این مرغ وحشی را صدا می زد.
و از هستی جدا می کرد.
تا در «بی نهایت» بال بگشاید.
در آن جا با سکوت، آواز می خواندند.
در آن جا با نگاه، فریاد می کردند.
در آن جا زندگی با رنگ دیگر بود، بانگ سپید صبح.
اما #مرگ، تنها آرزوی این دل آسوده ی من بود !
… گزیده ای از شعر بلند فریاد
استاد علی صفایی حائری